روزی در کنار برکه ای قورباغه ای زندگی می کرد
این قورباغه ساعت ها بود که غذا نخورده بود . نه پشه ای وجود داست نه مگسی که بتواند مقداری از گرسنگی او را کاهش دهد.
در همین حال گاوی را دید.
قورباغه با خود گفت : اول این گاو را می خورم بعد به عنوان دسر دنبال پشه می گردم .
قورباغه به هیچ چیز جز غذا فکر نمی کرد . زبانش را دراز کرد و قورباغه را گرفت .
گاو سنگین بود و به سمت گاو نمی آمد .
زبانش چسبیده بود.
گاو مقداری از آب برکه نوشید و شروع به حرکت کرد و قورباغه و گاو در افق محو شدند.